همچنین در باره شاه عباس نوشته اند: "در کوچه و بازار بی تکلف گردش می کرد و با مردم سخن می گفت وغذا می خورد و سری به جلفا زده و به منزل بزرگان ارامنه می زد و مدتها به خوردن شراب و شنیدن ساز و آواز و تماشای رقص دختران ارمنی صرف وقت می کرد".
شرلی در سفرنامه خود می نویسد: "... دو فرسخ مانده به شهر (اصفهان) اهل شهر به قدر ده هزار نفر با لباس های مزین به استقبال آمدند. زمین را از تافته و حریر فرش کرده بودند که شاه از روی آن ها بگذرد. شاه اظهار تشکر کرد که خیلی حوشایند اهالی شد.
پادشاه دست سرآنتوان را گرفته به او فرمود که با اسب خود از روی آن پارچه ها روانه شود، ولی سرآنتوان به هیچ وجه قبول نکرد...
پادشاه از وضع سرباز ها به قدر کافی راضی نشد و شمشیر خود را کشیده میان آن ها داخل شد و دفعتاً چهار نفر را زخمی کرد. رفته رفته غضبش بیشتر شد و کتف های چند نفر را برید! و یک نفر از بزرگان که همیشه کاری جز تبسم نداشت برای استعانت از ما به میان آمد پادشاه ملتفت نشد، چنان ضربتی به او زد که دو نصف شد!
... آن روز از شدت حرارت حدود چهل نفر هلاک شدند با آنهایی که پادشاه به دست خود کشت. از آن جمله اتفاقاً پادشاه یکی از نوکرهای سرآنتوان را که ایرانی بود به قتل رساند. وقتی شنید که آن شخص نوکر سرآنتوان بوده خیلی متأسف شد و گمان می کرد که عیسوی است. روز بعد با لباس مبدل به خانه سرآنتوان آمده و اظهار حزن و اندوه زیاد کرد و گفت کاش شش نفر ایرانی در جای او بود، آن وقت هیچ قصه نداشتم!!
سرانتوان جواب داد که این نوکر هم ایرانی بود، وقتی پادشاه شنید خیلی خوشحال شد! و گفت در این صورت هرکدام از نوکرهای مرا که می خواهید برای خود انتخاب کنید.
(نقل از کتاب "با کاروان سفرنامه ها از مهدی مستقیمی)
شرلی در سفرنامه خود می نویسد: "... دو فرسخ مانده به شهر (اصفهان) اهل شهر به قدر ده هزار نفر با لباس های مزین به استقبال آمدند. زمین را از تافته و حریر فرش کرده بودند که شاه از روی آن ها بگذرد. شاه اظهار تشکر کرد که خیلی حوشایند اهالی شد.
پادشاه دست سرآنتوان را گرفته به او فرمود که با اسب خود از روی آن پارچه ها روانه شود، ولی سرآنتوان به هیچ وجه قبول نکرد...
پادشاه از وضع سرباز ها به قدر کافی راضی نشد و شمشیر خود را کشیده میان آن ها داخل شد و دفعتاً چهار نفر را زخمی کرد. رفته رفته غضبش بیشتر شد و کتف های چند نفر را برید! و یک نفر از بزرگان که همیشه کاری جز تبسم نداشت برای استعانت از ما به میان آمد پادشاه ملتفت نشد، چنان ضربتی به او زد که دو نصف شد!
... آن روز از شدت حرارت حدود چهل نفر هلاک شدند با آنهایی که پادشاه به دست خود کشت. از آن جمله اتفاقاً پادشاه یکی از نوکرهای سرآنتوان را که ایرانی بود به قتل رساند. وقتی شنید که آن شخص نوکر سرآنتوان بوده خیلی متأسف شد و گمان می کرد که عیسوی است. روز بعد با لباس مبدل به خانه سرآنتوان آمده و اظهار حزن و اندوه زیاد کرد و گفت کاش شش نفر ایرانی در جای او بود، آن وقت هیچ قصه نداشتم!!
سرانتوان جواب داد که این نوکر هم ایرانی بود، وقتی پادشاه شنید خیلی خوشحال شد! و گفت در این صورت هرکدام از نوکرهای مرا که می خواهید برای خود انتخاب کنید.
(نقل از کتاب "با کاروان سفرنامه ها از مهدی مستقیمی)
::: یکشنبه 86/8/13 ::: ساعت 7:24 عصر :::
  توسط شهرمجازی قرآن کریم
نظرات شما: نظر
نظرات شما: نظر